جدول جو
جدول جو

معنی زن مرد - جستجوی لغت در جدول جو

زن مرد
نهری که از رود هراز آمل منشعب می شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زادمرد
تصویر زادمرد
جوانمرد، کریم، برای مثال زادمردی چاشتگاهی دررسید / در سرا عدل سلیمان دردوید (مولوی - مجمع الفرس - زادمرد)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زن پدر
تصویر زن پدر
نامادری، زن پدر کسی غیر از مادر او، مادراندر، مایندر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبرمرد
تصویر زبرمرد
مرد توانا، معروف و برگزیده
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زَ)
دهی از دهستان بویراحمدی سرحدی است که در بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ دَ / دِ)
مرده تن. بی جان. بی روح:
سوزنده و تن مرده تر از شمع به مجلس
لرزنده و نالنده تر از تیر به پرتاب.
خاقانی.
رجوع به تن شود
لغت نامه دهخدا
(چِ مَ)
چوب گنده و مضبوطی که پس در بسته گذارند. (ناظم الاطباء). از بعضی ثقاه مسموع است که دو چوبی است سوراخ کرده بر پشت در بردو تختۀ در نصب کنند و چوبی دیگر در آن اندازند برای استحکام. (از آنندراج). کلون. کلید:
چل مرد در سرای سنبل خان اند
جمعی که به هند راندۀ ایرانند.
سلیم (از آنندراج).
، در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه پایه، و ستونی از خشت و گل است که پشت دیوار شکسته برآرند و بدان وسیله موقتاً دیوار را از سقوط نگهدارند. ستونی از سنگ و خشت و گل که به شکل ’گونیا’ پشت دیوار شکسته یا کج شده طوری بنا کنند که دیوار برضلع عمودی ’گونیا’ تکیه دارد و قاعده گونیا مماس برزمین است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخفف آزاد مرد است که جوانمرد و کریم وصاحب همت باشد. (برهان قاطع). و رجوع به آنندراج و فرهنگ شعوری و زاد در همین لغت نامه شود:
زاد مردی چاشتگاهی دررسید.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَوَ)
شهری است نزدیک واسط، حالا ویران و خراب است. (منتهی الارب). رجوع به معجم البلدان شود، ناحیه ای است در اواخر عراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان گوده است که در بخش بستک شهرستان لار واقع است و 349 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خالی از مرد. فاقد جنس نرینۀ آدمی.
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ)
مرد ستبر و قوی هیکل. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنگ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مِهْ مَ)
مرد بزرگ. بزرگمرد، کدخدا و ریش سفید بازار و محله و اصناف. (برهان) ، در بیت زیر گویا مرادف کاروانسالار و بزرگ قافله است:
سالار بار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس باربر نه و ابلیس بدرقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
آنکه زن خود یا دیگری را برای کسان برد و مزد ستاند دیوث قرمساق قواد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زن کردن
تصویر زن کردن
ازدواج کردن همسر گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاد مرد
تصویر زاد مرد
آزاد مرد جوانمرد حر صاحب همت
فرهنگ لغت هوشیار
مرد ستبر و قوی هیکل: همه کنگ مردان چو شیر یله ابا طوق زرین و مشکین کله
فرهنگ لغت هوشیار
انسان عالی، مافوق انسان. توضیح: این ترکیب در فلسفه نیچر بانسانی که به سبب اراده قوی خود ممتاز است اطلاق شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرمرد
تصویر زبرمرد
مرد توانا و معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنمرد
تصویر زنمرد
نکاح ازدواج زناشویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چل مرد
تصویر چل مرد
چوب گنده ای که پس در بسته گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چل مرد
تصویر چل مرد
((چِ. مَ))
چوب گنده ای که پس در بسته گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زن کردن
تصویر زن کردن
((زَ. کَ دَ))
ازدواج کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنمرد
تصویر زنمرد
((زَ مَ))
ازدواج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تن درد
تصویر تن درد
درد جسمانی
فرهنگ واژه فارسی سره
جاکش، دیوث، قرمساق، نامرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرد زن صفت
فرهنگ گویش مازندرانی
مردن زن، از دست دادن همسر
فرهنگ گویش مازندرانی
کارهای زنانه
فرهنگ گویش مازندرانی
مادرخانم
فرهنگ گویش مازندرانی
زن گرفتن، فامیل بودن از طرف خانواده ی زن
فرهنگ گویش مازندرانی
کبودی روی پوست که در اثر ضربه حاصل شود، خون دمردک
فرهنگ گویش مازندرانی
پایین ترین مرز الی زار مرز پایینی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام رودخانه ای که از روستای کته پشت آمل میگذرد
فرهنگ گویش مازندرانی
کفش دوزک
فرهنگ گویش مازندرانی